...

کامګار خټک

بزلفت ګردلم شيدا نبودی
 برو زوشب در ين سودا نبودی

بخوردی مار زلفت عاشقانرا
 اګر رويت يد بيضا نبودی

بدشنام صنم آزرده ای دل
 نهانش مهر ګر باما نبودی

نرفتی آب کافوری زچشم
 اګر زلف تو عنبر سا نبودی

نبودی اګهی کس را بر ازم
 ګر آب ديده را زا افشانبوی

کجا داری چمن دامن پر از ګل
 اګر بلبل چو شب کو کانبودی

دو تا چون دال از غم بود می کی
 ګر آنم چون الف يکتا نبودی

ګر آهو چشم چون چشم تو دارد
 زخجلت ساکن صحرا نبودی

وګر نه کامګار از غم نګار است
 به آه وسوز و واويلا نبودی