...

کامګار خټک

ای دلبر اين جور و جفا تا کی کنی باجان من
 رحمی بکن بهر خدا ترسی بکن از دوالمنن

از بهر ايزدګاه، ګاه برما برحمت کن نګاه
 روز زهجران شد سياه بنمای روی خوديمن

ديدم همه ملک جهان دروی هزاران دلبران
 همچو تو ای سرو روان ديګر نديدم در زمن

هر دم به غنج وشعبده رفته بدم باز آمده
 آن رشک ماه چارده باماکند اين فکر و فن

هم دلبری هم جان دهی داغم کنی مرهم نهی
 هر چه کنی فرمان دهی حکمت روان بر مرد و زن

ګر سر رود در راه تو قربان ز روی ماه تو
 من بنده دلخوا تو سازم فدايت جان وتن

شد کامګار اندر طلب سر ګشته حيران روز  وشب
 از بهر آن ترک عرب آن آهوی ملک ختن