...

کامګار خټک

تفکر کن دمی درکار دوران
 که يکسان نيست اين ګردون ګردان

ګهی جانم کند تاريک چون شب
 ګهی چون روز روشن داردم جان

ګهی چون زهر در کامم شود تلخ
 ګهی چون شهد باشد خوشګواران

ګهی ريشم کند خاطر بصد جور
 ګهی دارد بريشم نيز در مان

ګهی بخشد مراد دل بچنګم
 ګهی از چنګ او چون جنګ نالان

ګهی دارد عزيز مصر ما را
 ګهی در بيت احزان پير کنعان

ګهی دارد مرانالان چو بربط
 ګهی چون شيشه ياقوت خندان

ګهی سازد مرا چون ګوی دربند
 ګهی ديګر به بندم همچو چوګان

فلک دايم کند جور وظلم
 ز دستش کامګار آمد بانغان