...

کامګار خټک

ګر باز آيد از سفر آن دلربا آرام جان

 سازم نثار خاک او هم نقد دل هم جسم وجان

اندرونم سوخت هجر يار کس آګاه نيست
 از غريق بهر واقف نيستند استاد ګان

دلبرم روح است روحم ميرود چون او رود
 چون نخواهم رفت روحم چون رود روح روان

اينکه ميګويند عالم در جمال ان به زاين
 اين بين چون دلستانم دارد اين هم نيز آن

بر مثال قد يار ما است قد سر و راست
 ليک کی مهتاب را دارد بسر سر و روان

آتش عشق نګارم بردلم شد مشتعل
 آتش تاب درونم سوخت مغزو استخوان

اين کمال حسن يارم بين که نام نغز او
 هر که راند بر زبان شيرين ازو ګردد زبان

صرف شد عمر عزيزم در وفا داری تو
 تو جفا تا کی کنی با من بګو ای دلستان

اکنون چه پرسی حال من کاينسان پريشانی زچيست
 آندم که ګشتم مست تو برباد دادم خان ومان

ګفتی تو مرا دلبرا کش دل برم باجان تو
 جانم فدای تو که هستی دلبرم هم جان جان

ترک مال وملک کن جان را چو خاک راه ساز
 کامګار اګر همی خواهی وصال دلبران