

کامګار خټک
جان
فدا سازم ازو ګر باز آيد آن صنم
همچو انسان در بصر دوچشم خود جايش کنم
از
فراق آن نګار ورشک نقش ملک چين
سرخ شد رويم زخون اشک ګلګون چون بقم
برخ
دلدار ما بين سنبل وعنبر سرشت
ګويا برګنج خفته مارهای خم بخم
ه
رکه بر درګاه آن دلدار شد خاکستری
پيشکی شد حاصل او تخت خسرو وملک چين
ګرنګارم
بګذرد با اين جمال اندر بهشت
از تحير دستها مالند حوران ارم
خاطرم
شد آنچنان مملو زياد آن نګار
کش بغير ذکر دلبر نيست فکری در دلم
خواهم
از ديدار آن سيمين بدن بينم وليک
از بسا اندوه کشيدن نيست تاب آندر تنم
شاهباز
لا مکانم بند ګشته در قفس
زين قفس ګروارهم سوی مکان خود روم
کامګار
ازچه ستم از هجر ديداما خوشست
کزهوای روی دلبر ګشت درعالم علم