

کامګار خټک
چو
رويت را قمر ګفتم پشيمانم چرا ګفتم
چو زلفت مشک چين خواندم ختا ګفتم خطا ګفتم
چو
آمد بر سرم دلبر بقصدم در کفش خنجر
من از شادی فرح او را تعال ومرحبا ګفتم
زخجلت
سر نګون ګشتم چو زر ګشتست زان رنګم
که قدش را صنوبر ارغوان رنګ ورا ګفتم
زحيرت
دست خود بګزيد در دندان زخال من
چو پيش دلبر خودشمه از ماجرا ګفتم
چو
بعد از هجر واصل ګشته ام بايار خود زانرو
به يک ساعت چو هدهد صد حکايت سباګفتم
من
اسرار غمت کردم نهان از خلق تا کنون
چو ديدم چشم مستت را وجمله برملا ګفتم
تو
بکشاه دلبرا بر آفرينم عنچه خندان
که امشب کامګار از تو همه مدح وثنا ګفتم