

کامګار خټک
بی
تو اندر نار هجران سوختم
ز آتش خود شمع جان افروختم
چاک
کردم کهنه دلق ننګ و نام
جامه رندی کنون نود وختم
جان
ودل در عشق توای سر ومن
همچو يوسف رايګان بفروختم
جان
فدا سازم ز روی تو ازان
که عاشقی از بلبلان آموختم
ګر چه
عالم ميکند از غم هراس
کامګار از عشق غم اندوختم