...

کامګار خټک

ای که پايم زغم هجر تو رفته به وحل
 حافظت باد خداوند جهان عز وجل

آمدی چون بر ما رفت ز حاسد همه هوش
 همچو از رايحه ګل برود روح جعل

دلم از آتش عشق تو چنان در تابست
 همچو از شعله ی انګشت فروزان منقل

دردلم نيست بجز باد تو در ليل ونهار
 بر زبان نيست بجز ذکر تو اکثر نه اقل

ميبرم باره عشق به پشتم غم تو
 همچو در قافله کعبه روان ناق وجمل

چون بدا دم دل وجان در سر سودای بتان
 سر نوشتم مګر اين کرد خدا روز ازل

دامن تونګذارم صنما از کف خويش
 تازدستم نبرد دامن تو دست اجل

خود بخود چون مهی افلاک بسی زيبائی
 حاجتت نيست با آراستن حلی وحلل

کامګار ګرچه بجز دوست نجويد ګويا
 هست آنکس که زحق ميطلبه بوم وبغل