

کامګار خټک
به
بين وقت تکلم آن لب لعلی ودندانش
که ګويی در دريا هست اندر لعل رخشانش
کجا
از حال ما آګه شود جانان که او اکنون
چو يوسف شاه در مصر است ومن در بيت احزانش
عجب
چيز پس بحر عشق بی پايان وبی غايت
کسی کو غرق شد دروی رود مرجان زچشمانش
زکوی
او از آن ديګر طرف را هم شده بسته
که دل چون ګويی شد در بند آن زلف چو چو
ګانش
به
عشق او کجا بودم بچاه اندر چوبيژن ګر
خبر بودم که دارد چاه در سيمين زنخدانش
ازان
چون مار بر خود شب همه پيچم ز درد و غم
که ديدم بر رخش چون مار زلف و تاب پيچانش
اګر
اعجاز عيسی زنده کردن مرده را ديدی
شدم من زنده دل از ديدن آن روی تابانش
رخش
ماهيست کی کس ديده را در سخن ګفتن
خرامان سرو کی باشد ببين سروخرامانش
شده
در باغ بهرګل چو قدش ديد سروګل
خجل شد ګل ز روی او ز قدش سرو بستانش
چو
شد بحر تفرج شهسوار من بګلګون بر
هلال از مهر ميخواهد که ګردد نعل يکرانش
اګر
شير فلک را کرد عزم تير باريدن
فلک خود را فدا سازد ز تير و کيش وقربانش
همه
عمرم بشد در آرزوی اين اګر باشد
که ګردم يکزمان واصل به جيبی چون ګريبانش
از
آن شد کامګار اندر جهان بی سر و بی سامان
که ترک چشم دلبر برد جمله سر و سامانش