

کامګار خټک
هست
ګويا به ملت وکيشش
که بود نفرتش ز درويشش
رخش
از ماه نور برده کنون
سمن ولاله شد خجال پيشش
چشم
خود برندارم از چشمش
ګرچه مژګان اوست چون نيشش
بردلم
زد چو تير بيرون شد
جان فدا از کمان و از کيشش
چون
دالم را بغمزه برخستی
تا ابد به نميشود ريشش
بملاحت
رخش رخ يوسف
بصباحت ز ماه تو بيشش
مار
زلف و کامګار ګزيد
داروی بخش از لب خويشش