

کامګار خټک
رفت
دلم در بيت خستی اورا به تير
کارمن از دست رفت زود مرادست ګير
ديدم
اندر عمر خود ماه رخ ودلبران
چون تو نه ديدم د ګر بی مثل و بی نظير
ديدم
و دلدار را ګفتم من از فرط شوق
مهر به ابر اندر است با صنم اندر حرير
آمده
باد سحر عنچه دل زو شګفت
هست زکوی بتان ياست ز يوسف بشير
بيتو
ز دامان تو دست بر افشانده ام
هست ګزير از همه ليک زتو ناګزير
هر
که بکوی بتان خاک نشين شد زدل
به ننمايد ورا فرش سرير از حصير
چون
تو پذيرفته ای شعر من از ديګران
زان سخن کامګار شد همه جا دلپذير