...

کامګار خټک

همچو تو ای نګار سيمين بر
 نبود در جهان دګر دلبر

نيست چون قد تو سهی سر وی
 نه زمهر تومه بود خوشتر

بت خود بر زمين زدی از شرم
 ګاه ديدی ترا اګر آذر

روز و شب ګشته واله وحيران
 در هوای تو چرخه محور

هر که در کوی تو ګدايی شد
 در حقيقت به سرنهاد افسر

خود بخود برتو ختم شد خوبی
 نيست حاجت بحله و زيور

ملک دل را خراب کرد و برفت
 آن بت شوخ چشمی مه پيکر

از سر خود خبر نيم زان روز
 چون بکوی صنم نهادم سر

به زکاوس هست کيخسرو
 هر که دارد ز باده بر ساغر

کامګار از فراق دلبری چون
 ګشته از غم به تن از مولا غر