...

کامګار خټک

چون ز موی دلربا آمد بديد
 جانم از شوق رخش ګويا بريد

سر بدادم در بهای بوسه اش
 کس زنيسان را يګان چيزی خريد

در حقيقت هست جانم دلربا
 از روان خويش چون خواهم پريد

کس بود چون لعل تو آن لعل کوه
 آفتاب اندر بدخشان پر وريد

خواه برما جور  جور کن خواهی کرم
 دلربا با ما کمی کن ما تريد

خوبرويان کی بحسن تو رسند
 در ميان شان تويی در ثريد

چون صبا ويت به کامګار ختک
 برد همچو ګل به تن جامه دريد