

کامګار خټک
چو
از ديار نګارم به ما صبا برسيد
شد از دلم غم وآثار فرح ګشت پديد
يقين
که آب زسرچشمه حيات بخورد
هر آن کسيکه لب لعل يارخويش مکيد
دل
صنم مګر اندرګل سمن سنګ است
و يا در اطلس و ديبا نهفته است حديد
کجا
شود بعسل يا به قند شيرين کام
کسيکه جام شرنګ از فراق يار چشيد
رقيب
را صنما نزد خويش بارمده
قريب خود نګذارد فرشته ديو مريد
چنين
شدم زلبان تو مست لايعقل
که کس نديد چنين بيخبر زشرب نبيذ
چو
کامګار ختک از رخت جدا ماندست
شبی تمام چو افعی بخود همی پيچيد