

کامګار خټک
چو
رويت بوستان يک ګل ندارد
چو زلفت پسيچ وخم سنبل ندارد
ندانم
چاره از وی ګذشتن
که در يای غم تو پل ندارد
چه
نسبت روی تو با ماه افلاک
که چون تو عنبرين کا کل ندارد
چو
دارد سرخی ومستی لبانت
چنين سرخی و مستی مل ندارد
هر
آن سحری که چشمت کرد باما
کسی ياد از چه بابل ندارد
اګر
خورشيد در حسن است يکتا
چو تو اسباب خوبی کل ندارد
زهجرت
کامګار اندر فغان است
چنان کزهجر ګل بلبل ندارد