

کامګار خټک
چون
در دلم هوای رخی همچو آتش است
جانم ازو چوطره جانان مشوش است
مثل
تو کس نديد بګيتی دګر چو تو
رويت چو روی حور و قدت سر و دلکش است
جانان
چو دور مانده ام از روی تو از آن
جانم بلب رسيده و بسيار خواهش است
برګفته
رقيب دلم خسته چرا
حالم درين زمانه چو حال سياوش است
جانان
يکوی تست چو ما را مقام از آن
بستر زخار و خس شده وخشت بالش است
دلم
را زکوی دوست بسی کردم امتناع
برد ازمن اختيار عجب جنګ سر کش است
چون
کامګار ساغر عشق تو نوش کرد
افتاده بيخبر چو قدح خوار بيهش است