...

کامګار خټک

دلم بګذيد از عالم چو او را
 نه انصاف است از خود راند او را

چور وی خوب تو ديد ماه فلک آن
 به ابراند وز خجلت کرد او را

کنی باما هميشه تند خویی
 خدا را يکزمان کن نيکخو را

چو رفتی در ګلستان بهر ګلزار
 چمن بګرفت از تو رنګ و و را

جهان ګرچه پراست از خوبرويان
 نګيرم دلبر ديګر خز او را

چو سر و قد من ګردد خرامان
 خجل سازد بخوبی سر و جو را

از آن شد کامګار از مويه لاغر
 که در دل آن ميان دارد چو مو را